پراکنده ها

Sunday, January 07, 2007

غدير

معمولا در مناسبت نويسي و موضوع روز صحبت كردن خيلي موفق نيستم ، ولي خيلي دوست دارم بتونم از عهده ي اين كار برام .
دليل اصلي عدم موفقيتم هم اينه كه ، معمولا يك اتفاقي كه مي يفته يا مناسبتي كه پيش مي ياد بلافاصله مطلبي در ذهنم نوشته مي شه ولي جاري شدنش بر قلم و بعد تايپ كردنش اكثرا سه چهار روزي طول مي كشه از همه بدتر اينه كه گاه براي پستش بايد صبر كنم مناسبت ِ ديگري پيش بياد كه بيام شهر و پستش كنم .
برا همين هم خيلي اوقات ديگه از پست كردنش منصرف ميشم .
به روز نوشتن يك جزء ديگه هم داره كه باز من از اونم محرومم ، اينكه هر روز بتوني كانكت بشي و اكثر وبلاگ ها رو بخوني و باز متاسفانه در ده من همه ي وبلاگ هايي كه قابل خوندنه بسته است البته تو خود شهرستانم همينجوره .
پست قبليم رو سه بار فرستادم ولي هنوز مطمئن نيستم كه در صفحه اومده باشه چون بعد پست كردن از اينجا " پرويو" هم كه مي گيرم ميگه "امكان دسترسي نمي باشد" .
بمناسبت عيد غدير مسلمين مي خوام يه كتابو بهتون معرفي كنم

نام كتاب : تاريخ شيعه و فرقه هاي اسلام
تاليف : دكتر محمد جواد مشكور
چاپخانه : چاپ افست مروي
صحافي : صنوبر
تيراژ : سه هزار نسخه
ناشر : كتابفروشي اشراقي
چاپ سوم : 1362 – تهران

اونچه در اولين صفحاتش مي خونين و دست گيرتون مي شه اينه كه
اولا : حديث غدير به خاطر اين بوده كه در اون حجِ اخري همه از دست علي ناراحت بودن و كسي تا آخر با او صحبت نمي كرده و اون حرفا برا اين بوده كه جماعت رو اشتي بده با علي و اصلا بحث انتخاب جانشين نبوده ، آيه ي " اليوم اكملت لكم دينكم "هم مال اين روز نيست و جاي ديگه اي اومده .

دوما : از ميون اونهمه مسلمون اون زمون فقط به اندازه ي انگشتاي دو دست طرفدار حكومت علي بودن شايد م كمتر .

سوما : از ميون اون جمعيت مگه يك نفر حديث غدير يادش نبود كه بلد شه بگه جانشين انتخاب نكنين كه پيغمبر چند ماه پيش اين كار رو كرده ، همون موافقين خلافت علي م در همون ابتدا اشاره به قوم وخويشي علي با محمد مي كنن نه حديث غدير .
در مجموع كتاب جالبيه بخونين بد نيست براي كوبيدن تو دهن خر مقدسين چيز جالبيه ، من مي خواستم عين كتاب رو چند صفحه اي تايپ كنم ولي به امشب نمي رسه ، شايد اسكن كردم و در ذيل همين مطالب گذاشتم .
راستي نمي دونم فردا هم تعطيله ؟

Monday, January 01, 2007

كريسمس مبارك

يک توصيف


کلاس ما اولین کلاس مدرسه است ،با دری که ، با اینکه دو سه بار درستش کرده اند ولی باز هم لولایش درآمده ، وازجا کنده شده است .
وارد کلاس که می شوی دست راست بخاری چکه ای کهنه ی کوچکی قرار دارد ، دور لوله هایش را گچ کرده اند ، پسرهای فضول کلاس دو سه باری آن را آتش زده اند ، برای همین دیوار کنارش سیاه شده ، و منظره ای نامطلوب را ایجاد کرده است. کلاس بزرگ است ، به طوری که با وجود 22 نفر دانش آموز باز هم فضای خالی وجود دارد .
تخته سیاه کلاس که سال هاست بچه ها و معلم ها بر روی تنش گچ کشیده اند بر دیوار روبه روی ما نصب شده ، و این تخته ی پیر و خسته چند سالی است رنگی تازه به تنش نخورده ، و لباسی نو نپوشیده است .
بیشتر میزهای کلاس کهنه و زنگ زده است ، چند تا صندلی امانتی از دبیرستان هم در کلاس ماست ، که بیشتر ، پسرها روی آن می نشینند .
پنجره های کلاس بزرگ است ، و شیشه هایش چند تایی ساده ، وچند تایی مشجر . وقتی دقت می کنی گوشه ی بعضی از شیشه ها پریده است .
بی چاره چهار چوب پنجرها ، سال هاست که لباس زیبایی از رنگ یک نقاش بر تن خود ندیده است . کاش پرده ای زیبا بر پنجرها ی کلاس می زدند تا علاوه بر اینکه از هدر رفتن گرمای بخاری جلو گیری کند ، عبور ومرور ماشین ها و مردم در خیابان حواس ما را پرت نکند .
آخر دیوار مدرسه ی ما نرده است و همه چیز را در خیابان می بینیم .
میز معلم که نداریم ، ولی صندلی معلم مان شده کیسه بوکس بچه ها ، هر چه از معلم دلخوری دارند سر این صندلی بدبخت در می آورند ، چرم رویش را می کنند ، ابر هایش را بیرون می کشند ، و تکه تکه می کنند . گاهی هم رویش می نشینند و الاکلنگ بازی می کنند .
وجود چند کار کلاسی و روزنامه دیواری بر روی دیوار آبی رنگ کلاس علاوه بر این که روی تقلب ها و یادگاری ها را پوشانده باعث شادابی وتغییر روحیه ی ما شده است .
به امید روزی که کلاس ما با پرده و بخاری و رنگ و در نو مانند عروسی زیبا برای ما خود نمایی کند ، و ما با روحیه ای شاد وخیالی آسوده به درس معلم گوش فرا دهیم .
(از دفتر انشاء پرستو ، با تايپ خودش )

Wednesday, December 20, 2006

انتخابات 1

ساعت دو ی بعد از ظهر بود تلفن زنگ زد گوشی رو برداشتم ، بخشدار ، "چکار می تونه داشته باشه " آقای .... بفرمایید ؟ لطف کنید تا بخشداری بیاید .
تلفن را قطع کردم ، هنوز دو قرونیم نیفتاده بود چکار ممکنه داشته باشه ، لباس پوشیدم و رفتم ، دیدم قل قله ست ، نزدیک که شدم فهمیدم جریان انتخاباته .
بخشدار رو پیدا کردم ، دیدم یک دسته اوراق انتخاباتی و صندوق و مهر و..... داد دستم و گفت : شما مسئول حوزه ی ....... اید .
داشتم شاخ در میاوردم مگه بعد گذشت 20 ماه از اقامت وکار در اینجا مگه سابقه ی منو از هیچ جا نگرفتن که دمبه را می دن دست گربه ؟
گفتم : آخه من تا حالا این کار رو نکردم بلد نیستم
گفت : عیبی نداره همون جزوه را بخون همه چیز دستت میاد ، برو ماشینت رو تحویل بگیر و با رانندت قول و قرار فردا را بگذار
رفتم راننده رو پیدا کردم و قرار فردا رو برا ساعت 6 صبح گذاشتم . اینجا من زیاد با کسی جز خاله و بابا و یکی دو کارگر که کمکم می کنن ندارم .
جز جلسات رسمی اداری که راه در رفتن نداره در جمع دیگه ای حاظر نمی شم ، ولی مثل اینکه اینجا قحط الرجال است .
هنوز منگ و سردرگمم که چطور شده منو انتخاب کردن ، باشه تا فردا بعد برگشتن از خاطرات اونجا براتون بنویسم .

انتخابات 2

قول داده بودم از خاطرات انتخابات براتون بگم .
شبی ، رفتم مرغ و برنج ایی که داده بودن برا ظهر روز انتخابات ، دادم به کسی که برا فردا ظهر بپزه ، و برگشتم .
حوزه ای که به من داده بودن از همه ی حوزه های این منطقه پر رای تر بود ، حدودا 500 رای داشت.
برگشتم خونه و شروع کردم به خوندن دفترچه های راهنما و به نظرم رسید تو بخش شمارش آرا کلی با اون چیزی که معموله تفاوت قایل شدن البته ممکنه از اول اینا اینجوری رفتار می کردن ولی درست به نظرم نرسید که بجای خودش براتون خواهم گفت.
ولی یه چیز بود که از اول سپردن این کار به من آزارم می داد و اون اینکه خودم باید چه کار کنم چه جور از زیر رای دادن که در واقع توهینی به خودم می دونستم باید در برم . در عین حال شناسنامم روبا سایر اوراق و صورتجلسه ها رو داخل کیفم گذاشتم.
روز جمعه شد ، ساعت پنج صبح از خواب بیدار شدم و حسابی نشئه کردم و زنگ زدم راننده اومد در خونه صندوق و سایر وسایل رو گذاشتم تو ماشین و حرکت کردیم به طرف حوزه ، حدودای ساعت هفت صبح بود .
شب قبل برف سنگینی اومده بود ولی خوشبختانه هم ماشین ما ماشین گرم و کمک داری بود هم اینکه هنوز روی برفا زیاد رفت و آمدی نشده بود که کوبیده بشه و یخ بزنه . برا همین هم راحت رسیدیم سر حوزه ، بقیه مامورین و محافظان صندوق هم یا اهل همون روستا بودن یا از شهرستان اومده بودن ، من اخری رسیدم .
با راننده مشغول پایین آوردن وسایل بودیم که یک ریشوی ظاهرالصلاح اومد جلو و کمک کرد ، یدفعه راننده دست به پشتم زد و گفت : کارت در اومد .
پرسیدم : چرا ؟
گفت : این که اومد کمک کرد یکی از نمایندگان ناظرین خبرگانه و یک آدم کاملا عوضی ، اگه انتخاباتو تو تهران تا ساعت 12 شب تمدید کنن این توی این ده کوره نمی گذاره 11:55 دقیقه درصندوقو باز کنی .
گفتم : بی خیال من درستش می کنم .
رفتم داخل اتاقکی که برای رای گیری در اختیارمون گذاشته بودن ، با همه حال و احوال کرده ، خودمو معرفی کردم ، وبا دیگرون آشنا شدم .
مجموعا شونزده نفر بودیم ، بامن شش نفرمسئول اخذ رای ، چهار نفر بسیجی برا محافظت از صندوق که پدر یکی و عموی یک دیگه شون جزء کاندیدا های شورای همون روستا بودن ، سه نفر ناظر خبرگان ، یک نفر ناظر شورا ، و یک بازرس از فرمانداری ، و یک راننده .
صندوق خالی رو مثل شعبده بازآ به همه نشون دادم و پلمپ کردم ، بعد همه رو فرستادم صبحانه ، یک ربع از 9 گذشته بود که برگشتم برآ شروع رای گیری که دیدم جلو در یک صف پنجاه ، شصت نفری منتظرن .
داخل اتاقک رای گیری رفتیم و شروع کردم به چیدن نفرات برآ آغاز رای گیری که یکدفه همون ریشوی عوضی وسط حرفم پرید که اگه فلان کارو بکنین بهتره " منم که منتظر موقعیت بودم ، گربه رو دم حجله بکشم " با عصبانیت جواب دادم : شما لطف کنین اون گوشه وایستین و هر کاری ما می کنیم تماشا کنین و اگه تخلفی هم شد گزارششو بنویسین ، به منم چیزی نگین ، من کارمو خوب بلدم .
گوشاش افتاد پایین و معذرت خواهی کرد و رفت یه گوشه و تا آخرم دم نزد .
سرمای شدیدی بود و من به اجبار سیگارام رو تا نصفه می کشیدم و برمی گشتم تو اتاقک رای گیری ، یک بارم که برآ سیگار تو محوطه بودم یکی از روستایی ها اومد جلو و جریان کاندیدا بودن اقوام درجه یک این دو بسیجی رو برام گفت .
منم در برگشت همون مامور عوضی رو گذاشتم مامور کنترل این دو نفر ، آخه اینجور آدم آ اینجوری زود خر می شن .
درد سرتون ندم تا ساعت 5/5 عصر همین جور یه ریز اومدن بدتر از همه حدودای 5/3 عصر که سربازای پادگان هم صف کشیده اومدن .
برام خیلی جالب بود سیل پیرمردآ و پیر زن آی کج و معوج و لب گوری که چیزی نمونده بود ریغ رحمت رو سر بکشن ، ولی برآ رای دادن در اون هوای لغنه کش اومده بودن .
مشکل اصلی ما پیدا کردن آدم با سواد بود و بد تر وقتی که با سوادی هم پیدا می شد و از اونا می پرسید برآ که بنویسم بعد کلی من ومن کردن می گفتن : همونی که سیده ، هرکه خودت می دونی ، از همون اول بنویس ، هر که آقا گفته ، و.... این در مورد خبرگان بود .
اما شورا : پسر علی رو بنویس 5 تومن داده ، نمک جعفر قلی رو خوردیم به همو بنویس ، به عباس علی قول دادم ، و....
همین شرح دو سه خط بالا کافیه که یه مقایسه ی داشته باشم از سیل رای دهنده هامون با گروه اندکی که در کشورآ ی دیگه میرن پای صندوق رای .
واقعا وحشتناکه ، تا ما ملت .... باشیم مگه آمریکا یا هر گروه و دسته ای مغز.... خورده که خودشو دم گلوله و تیغ بده .
آخه اینا که نه کارمندند و نه سرو کاری به دوایر دولتی دارن ، پس چرا ؟ چرا میان اینجوری باعث رو سفیدی آقایون می شن .
به نظر من این آقایونی که در داخل و خارج می شینن و صورت مسئله رو پاک می کنن و میگن : در انتخابات تقلب میشه ، دولت امار الکی از انتخابات می ده ، یا باید خودشون بیان ببینن یا به حرف بنده و از قبیلهم اعتماد کنن و بشینن علت علمی این هجوم رو در بیارن و به دنیا بفهمونن این که همه رو پای صندوق میاره انوقته که هم میشه فهمید که چطور می شه خلاف اون عمل کرد و مردم رو از این کار باز داشت هم دیگه این آمار رو نمی شه به حساب رای به نظام قلم داد کرد
رعب و وحشت همراه طلسمی که سراسر وجود این مردمو از شهری تا دهاتی ، بیسواد و با سواد ، روشنفکر و تاریک فکر فرا گرفته رو با چه باطل السحری می شه از بین برد ؟ ما که جادو شده ایم شما بگین .........
درد سرتون ندم از ساعتای 5/5 که خلوت شد باز دل شوره ی من شروع شد که اگه بگن حالا که خلوت شده بیان خودمون رای بدیم من چه جوری از زیرش در برم ، اما ساعت 7 شد و هیچ کس چیزی نگفت حتی همون آدم عوضیی هم که داشتیم رای نداد .
همه رو فرستادم شام و همچین که هفت و نیم شد همه رو جمع کردم و صندوق آ رو باز کردم .
پدرمون در آومد شمارش ارای خبرگان چون همون آدم عوضی به همه توصیه کرده بود که اسم شش نفر رو بنویسن و خودشم اول کسی بود که به خودش لعنت و نفرین می کرد چون تا ساعت 5/10 طول کشید .
بعدم رفتیم سراغ شورای روستا ، کلا 480 رای خبرگان داشتیم و 400 رای شورا ، پدر یکی از محافظین صندوق اول شد و عموی اون یکی دوم و یکی از دور قبل سوم ، کار شمارش اینم ساعت 5/11 تموم شد .
کلی فحشم توی برگه ها نوشته شده بود ، تعدادی هم به ما برگزار کنندگان فحش داده بودند که به جون و دل خریدیم چون حق داشتن ، می گفتن این فحش آ مال سربازآ ست اونا نوشتن ، البته درستم بود چون تو خبرگان این رای آ بود .
اما رای آ ی باطله ی شورا یا به اسم دوست دختر آ بود یا به اسم دخترای بی ملاحظه که علی رغم تعصب و موقعیت پدرآشون که یا صف اولی نمز جماعت بودن یا عضو بسیج روستا نیم چه رابطه ای با پسرآی روستا مخصوصا رای اولی ها داشتن .
جالبت اینکه تو آیین نامه شمارش آرا نوشته بودن اگه کسی روی کاغذ دیگه ای غیر تعرفه هم اسمی نوشته باشه قبوله ، اگه اسم تنها ، شماره ی تنها یاحتی یه چیزی مشابه اسم یا فامیل کاندیدا نوشته باشه بازم بخونین ، اگه صد اسمم نوشت باز از بالا شروع به خوندن کنین و.......
بالاخره ساعت 5/11 شب تمومش کردیم و با مامورین صندوق رو برآ تحویل آوردیم فرمانداری و اونجا هم تا 5/12 الاف شدیم .
فرداشم تا لنگ ظهر خوابیدم .
از اون روز تا حلا گیج و منگ فکر می کنم تاکی ما ملت می خواهیم اسیر این طلسم باشیم ؟
چقدر طول کشیده ما گروه 15 نفری به این رسیدیم که رای ندیم ؟
چقدر طول می کشه که ما در مقابل حکم بعدی برگذاری انتخابات سر تعظیم فرو نیاریم ؟
چقدر طول میگشه این ملت از این رعب و وحشت از این طلسم رای دادن و تسلیم اینا شدن رهایی می یابند ؟
مگه اینکه آمریکا محض رضای خدا بزنه و با شلیک یه گلوله این تابو رو بترکونه و مردم رو از خواب بیدار کنه و بفهمن که این طلسم شکستنی یه .

Monday, December 18, 2006

اسمش منوچهر بود

چند بار ديده بودمش . نمی‌دونم چرا ناخواسته ازش خوشم اومده بود .

سه‌چهار ماه پيش کمی کار داشتم ، کار کارگری ، خاله رو فرستادم دنبالش . دو سه روز گذشت و نيومد ؛ کارو دادم کسی ديگه . تا اومد و شروع به‌کار کرد ديدم سر‌و‌کله‌ی منوچهر هم پيدا شد و بدون اينکه از من چيزی بپرسه بيل‌و ورداشت و شروع کرد ؛ وردست اون‌يکی ديگه .

هوا داشت تاريک می‌شد که اون‌يکی گفت : مهندس ، بقيه‌ش باشه بعداً ؛ الان هوا تاريکه ، فعلاً تعطيل می‌کنيم .

دوتايی رفتن . بعد از چند دقيقه اون‌يکی برگشت که : مهندس ، بذار خودم تنها کارت‌و انجام می‌دم ؛ نمی‌خواد منوچهر بياد .

گفتم : من اوّل دنبال اون فرستادم ؛ با هم کار کنين ، سخت نگير ، بذار يه‌چيزی گير اونم بياد .

فرداش اون‌يکی اومد و تند‌تند خودش کارو انجام داد ؛ امّا نفهميدم به منوچهر چی گفته بود که نيومد سر کار .

چند روز گذشت ، يکی اومد که منوچهر گفته روم نمی‌شه ، به مهندس بگو اگه ممکنه يه‌کمی پول به‌م بده ، می‌خوام چيزی بگيرم پول ندارم .

از اون‌جايی‌که ازش خوشم ميومد واسه يکی‌دو ساعت کارش سه تومن بردم دادم دست خودش .

معمولاً هر روز صبح که بچّه‌ها رو می‌خواستم ببرم مدرسه دم در خونه‌ی خاله می‌ديدمش ؛ برا خريد جيره صبحش می‌يومد . بعدش‌م می‌رفت سر گذر کارگرا .

چند روز پيش زنم عصبانی از مدرسه اومد و گفت : ده روزه که دوسه متر جا می‌خوام تُو مدرسه بکنم يه کارگر گيرم نمياد ؛ يه کاری برام بکن ، يکی برام پيدا کن اين کارو انجام بده .

يه‌دفعه ياد منوچهر افتادم ، گفتم باشه ولی ممکنه چند روزی طول بکشه اگه عيبی نداره من به يکی بگم .

گفت : چاره‌ای نيست ؛ فقط زودتر .

همون موقع رفتم خونه‌ی خاله " هوا خيلی سرد بود ، زهر سرمای روز بعد برف ، با گذشت سه‌چهار روز بازم ريخته نمی‌شد " گفتم : خاله ، از منوچهر چه خبر ؟ اگه ديديش ، به‌ش بگو بياد کارش دارم .

پرسيد : چه کارش داری ؟ جريان کار مدرسه رو براش گفتم .

گفت : باشه به‌ش می‌گم ، ولی چند روزه که نيومده چيزی بخره ؛ دوسه روز پيش هم که اومده بود تموم کرده بودم و دست‌خالی برگشت . شايد نمی‌دونه آورده‌م .

چند روزی گذشت . ماشينم حسابی کثيف بود ، رفتم خونه‌ی خاله که بگم بابا بياد خونه ماشين‌و بشوره ؛ آخه بابا رو ديدم داشت از اداره جيم می‌شد بياد خونه‌ی خاله . کار هر روزش بود . ساعتای دوازده اينا که می شد فقط می‌تونستی اونجا پيداش کنی ؛ می‌يومد يه هزاری می‌گرفت و همونجا می‌نشست تُو گوشش می‌زد و بعد ، سر‌حال برمی‌گشت سر کارش .

طبق معمول ، در باز بود و پرده‌ی گوشه اتاقی که حکم مغازه‌ی سر‌خونه هم داشت کنار زده بود که هر کی می‌ياد و می‌ره ديده بشه . منم مثل هميشه ، در حال صدا زدن خاله وارد شدم . بابا مشغول کشيدن بود . رفتم تُو اتاق و نشستم . سيم و سوزن‌و ورداشتم و از جيبم ترياکم‌و در‌آوردم و مشغول شدم . حين کشيدن به بابا گفتم : ساعت سه می‌خوام برم … ؛ دو که تعطيل کردی بيا ماشين‌و بشور . تا اينو گفتم خاله ورداشت که : می‌دونی هنوز منوچهر نيومده اين طرفا . من دلم شور ميزنه ، مي‌گم نکنه مرده باشه و کسی نفهميده ؛ آخه تنهای تنها زندگی می‌کنه ؛ ازدواج که نکرده ، برادر‌خواهراش‌م اينجا نيستن .

من‌م دل‌شوره گرفتم يه‌خورده هم ناراحت شدم ، گفتم : من که خونه‌شو بلد نيستم که ازش سر بزنم ؛ ولی بابا ، تو حتماً يه سری ازش بزن ببين چيکار ميکنه ؟

خاله هم به بابا گفت : آره ، راست ميگه ، اون بايد لااقل برا گرفتن جنس می‌يومد اين طرفا . اگه رفتی و درو باز نکرد از ديوار برو چون يه‌وقت می‌بينی مريض بود و نتونست درو باز کنه .

بابا قبول کرد بعد از شستن ماشين يه سری به خونه‌ش بزنه .

عصری اومد ماشين منو شست و منم از خواب بيدار شدم و رفتم شهر . شب دير‌وقت برگشتم ، راستش از منوچهر هم فراموش کرده بودم .

تا اينکه امروز ، يک ساعت پيش ، يکی از کانديداهای شورا اومد در خونه و به‌زور منو آورد خونه‌ش که می‌خواست سخنرانی بکنه و شام بده . همه‌ی همسايه‌های دور و ور و کارگرای سر گذر اونجا بودن ، و چون هنوز جلسه رسمی نشده بود کميسيون‌های داخلی افراد گرم بود . يه‌دفعه از وسط پچ‌پچ ِ بغل‌دستی‌هام اسم منوچهر رو شنيدم ؛ دقّت کردم جمله‌ی آخرش اين بود : " دکتر گفته حداقل ده روز از مرگش می‌گذره . "

برام مهم بود که از چی مرده ؟

مرد کاملی بود ، بين پنجاه تا پنجاه‌و‌پنج سال ؛ امّا مثل يه بچّه‌ی پنج‌ساله خجالتی و کم‌رو . اصلاً قيافه‌ی مظلوم و بچّگانه‌ش از جلو چشمم دور نمی‌شه .


امروز شنيدم پای چراغ نشسته بوده ، توی يه دستش سيم و تُو دست ديگه‌ش سوزن با کريستال . تُو قوطی‌کبريت جلوش هم يه‌بست کريستال ديگه .

نمی‌دونم مرگش واسه چی بوده ؟

بايد به قربانيای کريستال يه نفر ديگه رو اضافه کرد ؟

دق کرده ؟

………


Thursday, December 07, 2006

مکالمه ی دو دزد

آقای من ، شنیده ام که جامهء حوبه راباآب توبه شسته ،به نمازجماعت حاضرمی شوید . بسیارکاربی جائی کرده اید، چه گفته اند:نماز خواندن کاربیوه زنان است، روزه گرفتن صرفهءنان است ، کربلاوحج رفتن سیرجهان است، اما مال به دست آوردن کاراهل بیابان است .

چه خوش گفت،جفت هم خفت ما، حضرت عایشه قر ین، امّ السار قین ،درکتاب"هدایه النسوان":



شبی دزدی به دزدی گفت دردشت

که تاکی کوه وصحرا می توان گشت ؟



گدار و گردنه تا چند بستن

به ششپر دست و دل ها راشکستن



چه حاصل زین همه تاراج بردن؟

به جای باده خون خلق خوردن ؟



بیا تا سوی شهری تاخت آری

قدم بر مسجد و منبر گذاریم



دگرچون مار بر مردم نپیچیم

نمدرا هشته ودستار پیچیم



بیندازیم شش پر رابه جائی

به دست آریم تسبیح وعصائی



نصیحت های قاضی را پذیرفتم

نماز غسل و روزه یاد گیرم





بسی اندر لورگاهان بماندیم

بجزدزدی دگردرسی نخوانیم



گدار و گردنه دارد صفائی

ولی آنجا نباشد مقتدائی



هوای گردنه گر مشک بیز است

نه مثل مدرسه طلاب خیز است



بیا در مدرسه سالی بمانیم

اصول ومنطق وفقهی بخوانیم



بلی ، دزدی که محبوب القلوب است

حساب هیئت وانشاش خوبست



معانی و بیان تا کس نداند

ز حکمت تا کتابی را نخواند



زبانش لال می گردد دراین بین

که بر بالین او آید نکیرین



********



به پاسخ گفتش آن دزدهنرمند

که گربر سرگزارم کوه الوند



به خنجر گربدرّانم درون را

به ناخن برکنم ور بیستون را



اگربا عیسی مریم ستیزم

دمی گر صدهزاران خون بریزم



به دزدی گر بدزدم پوش کعبه

مرااز صحبت ز( ن )... قحبه گان به؟



نمازی که درآن قاطرفروشم

چوبانگ کهره ای آید بگوشم



امامی که حضورش "نان وحلوا"ست

قرائت ها ی او از مخرج ما ست



چومن ، ریشش به دوغ بز سفیداست

به دست خودبه ریش خود (برید)است



*********



هرآن درسی که بهرمنصب وجاست

به امید دراز مال دنیا ست



هرآن درسی که بهر منصب وجاست

به امید درازمال دنیا ست



مرایک "کربکش"به ازهزارش

به یک کشکی نمی ارزد تغارش



نه بست گردنه کاری عجیب است

میان مدرسه بستن غریب است



قلم چون بربنان قاضی آمد

خدا از دزدی ما راضی آمد



چوجز خوردن ز دنیا بهره ای نیست

خیال سارقین جزکهره ای نیست



ولی قاضی که آمالش دراز است

دهانش چون نهنگ ازآزباز است



نه یک دانه ، نه ده دانه نه هم صد

نگردد سیر گر دریا ببلعد



*********



اگر صد سال در زندان بمانم

نباشد نی زنی، بی نی بخوانم



بگردم با سگ وگله به صحرا

ازآن بهترکه با آخوند و ملا



چو دنیا رهزن است وسفله پرور

زدزدی هیچ کاری نیست بهتر



چوملکش ماند و مالک بمیرد

پس ازمن گو جهان را آب گیرد



( پیغمبر دزدان ، باستانی پاریزی ، ص 298/306 )

Thursday, November 30, 2006

يک طلوع زيبا

Monday, September 04, 2006

با شما یانم

به این آدرس مراجعه نمایید لطف شامل حال ما شده و ادرس آشفته بازار را بسته اند
http://ary-ya-na.blogspot.com/

Thursday, July 27, 2006

اين را حتماً بخوانيد